در دور برگردان راه رفته را مرور می کنیم .

شما اکنون در دوربرگردان هستید . لطفا بپیچید.

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

پرهیب لب شط

        وقتی که باله ی کوسه توی امواج شط برق زد . خبرش دهن به دهن پیچید . از تور اندازهایی که تا زانو توی شط می رفتند و دامن تورشان را پهن در هوا می انداختند و با صدای شلپ وزنه های سربی دورتا دور تور توی اعماق آب فرو می رفتند ، گرفته تا آن پیرمردی که گاه به گاه می آمد و داس به دست چولان و علف های لب شط را می چید ، به سوال های بعضی از ما که همراه با ترس و دلهره بود، همین جواب را می دادند .
         بابا و وننه های کوچه ی ما  که منتهی به لب شط می شد ، انگشت  اشاره توی هوا می کردند و به ما می گفتند یک وقت سرو کله ی ما دور و بر شط پیدا نشود و به هوای آب تنی مارا لخت توی آن نبیند. همان دو سه روز اول که خبر پیچیده بود ، توی هرم گرما کسی دیگر هوس نمی کرد تن به آب بزند و حرارت تنش را به خنکای شط بسپارد . لب شط خالی از چولان و علف هایی بود که پیرمرد چیده بودشان و خلوت از بچه هایی که هشدار بابا و ننه شان را جدی گرفته بودند . در دورست ها  چیزی برق می زد که معلوم نبود باله ی کوسه است یا انعکاس برق آفتاب در موج ها .
        «اسی» همان دو سه روز اول بیشتر طاقت نیاورد . موقعـــی که من و نبو و غلو توی بازی اش تی تی سوختیم و داشتیم خاک لباس هایمان را می تکاندیم . یک هو کله کرد و گفت : هر کی مرده ، امروز موقع مد بیاید لـــب شط آب تنی .
        با چشمانی گرد شده از تعجب همدیگر را نگاه کردیم . اسی از صورت مان تمامی حرف و هشدارهای بابا و ننه هایمان را حدس زد و گفت : همین که گفتم . هر کی جرأتش رو داره . زوری نیست .
      نبو و غلو بی حرف پیش قبول کردند . یعنی نمی خواستند کم بیاوردند و حتی مردانه هم دست دادند به اسی .من توی چشم هایشان بی قراری نگاه ها را
می دیدم . به همین خاطر صاف توی چشم کسی نگاه نمی کردند . من هم نگاه نکردم . محکم دست دادم به اسی . همان لحظه  نگاهی به چشم هایش انداختم . انعکاس برق موج های شط توی آیینه ی چشم هایش پیدابود .
        ناهار زهرمارم شده بود . حتی آن قاچ گنده ی هندوانه که این دفعه نصیبم شد . رفتم زیر پنکه دراز بکشم که صدای در خانه آمد . آقام زود از سر کار برگشته بود و داشت زیر شیر آب حیاط دست و رویش را می شست . باز مثل روزهایی که شیفت شبکار می شد کمربندش را درمی آورد و آویزان می کرد روی لنگه در اتاق . ناهارش را که بخورد  قبل از چرتش ، با من و کاکاهایم اتمام حجت می کرد از توی کوچه رفتن خبری نباشد و گرنه سرو کار همه مان با آن کمربند آویزان خواهد بود . ترس از کبودهای کمربند می توانست بهانه خوبی باشد برای نیامدن لب شط .
         لب شط خلوت بود . مد بالا آمده و چولان ها و علف ها قد کشیده بودند . موج های ریز و درشت روی همدیگر سر می خوردند و انعکاس برق آفتاب مثل فلس ماهی ها ،مثل باله کوسه به چشم  می خورد . دستی بر کتفـــــم خورد .رو کردم به سمت دست . «اسماعیل » بود .
-         : میگم ولک نترسیدی تنها اومدی لب شط .
     خندید و ردیف سفید داندان هایش توی صورت آفتاب سوخته و پر خط و چروکش برق زد . دستش را از کتفم برداشتم و با دو دستم محکم فشردم . شانه ی راستش لنگر برداشت و با دست دیگرش چوب زیر بغلش را محکم کرد تا نصف پایش را توی هوا نگه دارد .
گفتم : تو نترسیدی کوسه ها نصف پات رو بخوردند .
با چوب زیر بغلش سمت شط لی لی کرد . انگار می خواست کوسه ای را در آن پیدا کند .
-         : کوسه ها خیلی وقته که رفتند . یکی دستش ، یکی پاش و یکی هم جونش رو داد تا بالاخره رفتند . و الا به این سادگی ها نمی رفتند کا .
پرهیبش برابر نخل های آن دست شط شده بود . صاف و کشیده . رفتم جلوتر و کنارش ایستادم . نمی خواستم این بار لب شط تنهایش بگذارم .
                                                                                     
                                                           89/09/26                                         

۱۳۸۹ آذر ۲۲, دوشنبه

شب تاب ها

با حلقه های دود سیگار که در تن تاریکی راه گم می کردند ، حلقه ی شامگاهی ما با تلنباری از روزنامه های صبح و عصر میان میز کافه تریا تشکیل می شد . بهرام پنهانی و دور از چشم صاحب کافه تریا دود سیگارش را از دریچه ی نیمه باز  بیرون فوت می کرد و با چشم کلمات درون روزنامه ها را می کاوید . تازه ترین کلمه ای را که باب روز شده بــــود را سر مـی داد . کلمه ،کلماتی می شدند که به دور خود می پیچیدند .کش می آمدند . قـــــــوس بر می داشتند و دست آخر با ضرباهنگ محکمی آن کلمه در انتها طنین می انداخت . آن شامگاه از آن کلمه بود . تمامی دقایق و ساعاتی را که نم نمک هویج بستنی و فالوده مخلوط مان را با قاشق هایی نحیف و ریز بر لب می گذاشتیم و یا به پا می خاستیم و قدم به قدم بهرام تن پر چاله و چوله ی آسفالت کوچه و خیابان هایی که به هم می پیوسیتند ، می پیودیم و از میدانگاهی مـی گذشتیم و تا سر منزلگاه هایمان می رسیدیم ، آن کلمه فضای تار راه پیش رویمان را روشن می کرد . همچون شب تابی ذهن تیره مان را می افروخت . بهرام گاه قلمی بر می داشت و زیر کلمه را میان ستون و سطور روزنامه ها خط می کشید و هاله ای بر آن در میان سیاهی کلمات نقش می زد . رامین اما کتاب زیر بغل می گرفت وبیشتر  گوش می داد . کلماتی که هر شامگاه با آنها کوچه و خیابان ها را تا سرمنزلگاه هایمان می پیمودیم و تاری پیرامون و درونمان را مــی افروخت ، اورا نمی افروخت . این را از سکوتش پی می بردیم . سکوتی که اگر به درازا می کشید ، تلخ تر می شد . اورا به حرف می کشیدیم . از کلماتی که در تن سطور و ستون روزنامه ها بود ، سخن نمی گفت . جملاتی را می گفت که زنگی کهن داشت . فریفته ی رنگ و روی یار بود . یاری که هر بار نامی داشت و رنگ تازه ای برایش می ساخت . پنج گنج گنجوی را ورق می زد و ابیاتی را بر ما می خواند . با سوز و گداز . خودش را به جای همه ی عشاق آن کتاب ها می گذاشت و ما در اثنایی که می خواند پنهانی حلقه های دود را فوت می کردیم و با نیش خندی درگوشه ی لب به یکدیگر چشمک می زدیم . او ناگاه از کتاب سر بر می داشت و نگاهش به چشم های گرد شده ی یکی مان و چشم های خیس از اشک های ناشی از خنده ریسه رفتن های دیگری مان می افتاد و خاموش می شد . در خاموشی اش ما کلمات را می افروختیم .گرم سخن گفتن در چند و چون اعجاز شان  می شدیم . بهرام سخن می راند و ما در جستجوی آن کلمه ، زنجیره ای از کلمات را از تن سطور و ستون صفحات روزنامه ها برمی گرفتیم و بر زنجیر ادامه دار  سخنان خود می افزودیم .
صاحب کافه تریا یکی دو بار آمد و کهنه بر میز مملو از روزنامه هایمان کشید و لندید .
-   : آقایان خوبیت ندارد . ما اینجا داریم نان در می آوریم . این حرف و حدیث های شما خیلی بودار است . تازه مگر ته سیگارهایتان کم این جا را بودار کرده .
شاید حلقه ی شامگاهی ما دیگر بدون حلقه های دود شکل می گرفت اما آنها بهانه هایی بودند تا دیگر حلقه مان در کافه تریا شکل ندهیم و با بغلی پر از روزنامه ها راهی کوچه و خیابان ها شویم و شدیم . رامین همان یکی دو کتابی که از آنها عاشقانه هایش را وام مــــی گرفت ،بیشتر با خود نداشت . کتاب هایی با عطف نازک و پر از کلمات ریز که تاریخ چاپ شان نشان از سالیانی دور و دیر داشت .
از شمار روزنامه های شامگاهی مان ماه به ماه ، هفته به هفته و روز به روز کاسته می شد و در غیابشان گاه فقط یکی دو تا جایگزین از انبوه نشریات بساط شده در دکه های مطبوعات فروشی می یافتیم . تا این که روزی هیچ روزنامه ای در نیامد . همان روزها بود که بهرام هم نیامد . در نبود روزنامه ها و بهرام هزاران رابطه می توانستیم گمان بزنیم . گرچه یکی یکی شان را به زبان باطل می کردیم .
رامین فاصله ی خالی میان کوچه و خیابان ها تا منزلگاهایمان را با جملاتــی از عاشقانه هایش که برایم می خواند پر می کرد . از سفیدی زیر کمان ابروهای مشکین یارش می سرود و از سرخی رخنه کرده در گونه هایش و سیاهی نافذ ابرو و مژگانش . این صور عاشقانه ذهن تارم را  داشت می افروخت . سر به زیر می افکندم و قدم به قدم تن سیاه و تار آسفالت را می پیودیم و گوش را به کلماتی می سپردم که زنگ کهن شان فرو می ریخت و رنگ و رویی تازه می گرفتند . آن یار شکلی گرچه دور از دست داشت اما نزدیک می نمود . اورا هنگامی که سر بلند می کردم در رخساره ی دختران رهگذر می یافتم . در گوشه ی موهای فرو ریخته بر پیشانی زنانی که به خرید می رفتند .نشانه های آن یاری که رنگ و رخساره تازه به تازه می کرد هر بار در مسیری که شبانه می پیمودیم ، در چهره های دختران و زنان می دیدیم سیاهی نهفته در کمان های ابرو ، سرخی راه یافته در گونه ها و سفیدی شکوفا در چاک لب ها هر بار به جلوه و هیأتی خودشان را تر و تازه می کردند . شبانه های روی های ما با عاشقانه هایی که رامین می سرود روشن تر می شد . رنگین تر می شد . رنگ ها و شکل ها را در هیأت آدم هایی که در پیاده روها قدم می زدند یا از عرض خیابان مـــی گذشتند می دیدیم . شبی حلقه ی ما شکست . بهرام پیش تر رفته بود و رامین دیگر نیامد . معیشیت رامین را به شغلی در شهری که شب هایش رنگ شرجی نداشت کشاند . برایم نوشت حلقه های دود در تن شبش گم نمی شد . پیدا بود و توی تن هوایش بلـــند می شد و می شد تا به ابرهای شب مهتاب می رسید و پاره ای از تن ابرها می گشت و از همین رو سیگاری سختی شده بود . حلقه ای دیگر نمانده بود تا کلمات شب هایم را روشن کند . یکی دو شب را در کوچه خیابان ها به عادت شبانه قدم زدم . رنگ ها و نشانه ها در خیابان  جا به جا پراکنده بودند . در انحنای کمان ابروی دخترکی شاد ، در نیمرخ گونه های سرخ و سفیدی آمیخته ی دختری که  به ویترین فروشگاه چشم دوخته و در براقی سرخی لب زنی که کودکی را راه می برد، نشانه هایی می یافتم که باید در تن کلمات جایشان می دادم . از راه نرسیده سروقت گنجه شتافتم تا دنبال کاغذ و قلمی بگردم و در سفیدی کاغذ آن نشانه ها را در زنجیره ی سطور به بند بکشم . قلم دم دست بود اما در انبوه اوراق سفیدی کاغذ به چشم نمی آمد . توی اوراق دست کردم و یکی یکی کنارشان زدم . توی مشتم چیزی مثل برگ خشک پاییزی صدا کرد و شکست . دستم را جلوتر آوردم . دســته ی کاغذ زرد و خشک از بریده های روزنامه بودکه خطوطی زیر کلماتشان کشیده شده بود . کلماتی که تار و کبود بودند و سخت ناخوانا و با هر تماسی شکننده تر می شدند .یکی یکی که برشان داشتم مثل برگ پوسیده ای ریز و خرد شدند و برزمین ریختند . سفیدی دسته ی کاغذ کنج گنجه خودنمایی کرد . قلم برداشتم و از رنگ و نشانه ها نوشتم که سطر به سطر داشتند همچون شب تابی لحظاتم را می افروختند .

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

نان و تن



 دخترک دامن پاره ای داشت .رنگ دامنش به طوسی می زد .پارگی ها توی هوایی که برمی داشت پیدا و ناپیدا می شد . کسی به پیش پایش نگاه نمی انداخت . روی کارتون چهار گوشی نان های توی کیسه های پلاستیکی را می فروخت . نان ها با حباب های صاف و ترکیده سیاه و روشن روی هم تا خورده بودند . توی همهمه ی و شلوغی بازار ، میان هوارهای بلند بساط دستفروش هایی که جعبه های سیگار ،شکر فله ، روغن های نباتی و شانه های تخم مرغ می فروختند ،تک افتاده بود . رهگذران شکر ،روغن ، تخم مرغ قیمت می کردند و یا می خریدند . اما کسی نان قیمت نمی کرد . دخترک از تک و تا نمی افتاد و بلند بلند قیمت نان را سر می داد و نگاه یکی دو رهگذر را به خود جلب می کرد . یک جفت چشم به او خیره شد  . اما آن جفت چشم از او برداشته نمی شد . صورت سبزه و لب های گوشتی و باریک او را برانداز کرد .تا به پارگی های چین های پایینی دامنش رسید .
-         : نون ها رو چند می دی ؟
دخترک چشم به چشم آن نگاه ها انداخت . همین طوری گفت : پنج تا هزار . تازه است به خدا .
صاحب آن نگاه ها لبخندی زد و زیر چانه اش را گرفت : می دونم تازه است عین خودت .
دخترک یکباره لرزید . گوش هایش داغ شد . حس کرد تمام چشم های دستفروش های اطراف به او دوخته شده و دارند زیرزیرکی می خندند و به هم چشمک می زند و به هم می گویند دیدی طرف این کاره است .
دستش را کنار زد . صورتش را درهم کرد گفت : اذیت نکن . من فقط نون می فروشم .
صاحب نگاه ها چشم هایش برقی زدند و با خنده ای که رنگ تازه تری می گرفت .گفت : مگر چیز دیگه ای هم می فروشی ؟
دوباره سرتا پای دخترک را برانداز کرد . دخترک آب دهانش را قورت داد . پلک هایش که می خواستند سنگین بشوند و بیفتند باز نگه داشت . صاحب آن چشم های بزرگ و سیاه و  اجزا و خطوط صورتش را با دقت نگریست .  دماغ و دهن مرتبی داشت با یک ردیف داندن های سفید و و یقه ی باز پیرهنی  که عطر خوشی از آن بلند می شد . پیرهن اتوکشیده اش زیر کمربند قهوه ای روشنی قرار می گرفت و خط اتوی شلوارش تا روی کفش هایی که نور لامپ ها در آن منعکس می شد ، می رسید .
با صدایی که فقط خودش می شنید گفت : اگه همه ی نون ها را بخری ، بهت میگم .
صاحب چشم اسکناس های خشک سبزآبی از جیبش در آورد و داد دست دخترک و کیسه های پلاستیکی نان را برداشت .
دخترک کارتن خالی را بلند کرد و همانند کلاهی روی سرش گرفت و زیر لب گفت : می خوای بهت بگم ، آره ؟
برقی در نگاه های مرد درخشید و سرش را زیر گرفت و گفت : دم پارکینگ ماشین ها منتظرتم .

تنش بوی عرق می داد . پستان هایش تازه نوک زده بودند و توی دست نمی آمد . پوست تنش مانند صورتش سبزه بود و پر از کرک های ریزی که به سیاهی می زد . دستش دیگر پایین تر نرفت . رویش برگرداند گفت : برو لباس های ات رو تنت کن .
دخترک بلند شد بالاتنه و دامنش را از کنارش تکه تکه برداشت و به تن کرد .
-         : من همین رو داشتم .
نگاهی به مرد که پشت به او برای خودش از یخچال آب می ریخت کرد و گفت : اما تو انگار بیشتر از این می خواستی .
آب توی گلوی مرد برای لحظه ای ایستاد و آرام آرام قورت داد و با چشمانی گرد شده رو به دختر کرد
-         : این حرف ها رو توی بازار یاد گرفتی ؟
دختر ک موهای دور پیشانی اش را با کف دست گرفت و زیر روسری اش برد .
-         : توی بازار چیزی یاد نمی دهند . معامله می کنند .
مرد پلک هایش را روی هم گذاشت . یک نفس عمیق کشید . چهار پنچ اسکناس سبزآبی بیشتری اگر در جیب داشت ، می توانست جای این تن سبزه با کرک هایی که به سیاهی می زد ، چیز دیگری باشد که بوی عرق ندهد . زیربغل های گوشتالو و سفیدش بوی مام و اندام رسیده اش بوی عطر مست کننده ای بدهد . یک اسکناس از جیب بیرون کشید و گذاشت جلوی دخترک .
-         : برو دیگه پشت سرت رو نیگا نکن .
دخترک اسکناس را توی مشتش کرد و گذاشت در جیبش .
- : دیگه نمی خوای نونم رو بخری .
مرد مانده بود این سوال است یا گوشه و کنایه . گاه گاهی یاد این حرف می افتاد و از خودش می پرسید نکند این دخترک او را دست انداخته . مردانگی اش را دست انداخته است . پاره ای نان را از سفره بر می داشت به ماست می زند و زیر داندن می کشد . یعنی دخترک پیش خودش فکر کرده من نتوانستم . آدم غیر معمولی بودم که توی آن همه آدم پیدایش کرده ام تا در خلوتم نیرویم را محک بزنم و دستم پیش رو شده . آن هم با پیش چنین دختری که تنش پر از کرک های سیاه است با بوی عرق . مزه عرق را زیرداندانش حس کرد . فکر کرد دارد تن دخترک را لای داندن هایش می جود . تفش کرد بیرون . لقمه ی ریز ریزشده آغشته با لعابی سفید پرتاب شد سر سفره . مرد نان را پاره پاره رها کرد و از سر سفره بلند شد.


                                                                                                                                                     چهارم /مهرماه /89

دود ، چرک ، سرفه و چند تعبیر خام

یک
کنار ابراهیم قدم می زدم و نگاهی به کتابفروشی ها می انداختم . برگ ها ریخته شده بودند کف ِ سیاه چرک وگرد و غبار گرفته ی انقلاب . پشت ویترین هیچ کدام از رنگ و شکل کتاب ها برایم تازگی نداشت انگار . پیچیدیم توی یکی از فرعی ها با درختان های نیمه عور و لخت و برگ های خشک و زرد .
- هیچی اش مثل اون سال ها نیست .
ابراهیم فقط تلخ خندید . «مثل اون سال ها»  برایم تعبیر خامی بود . مثل  خامی آن  سال ها . سال هایی که برایم از حالا بهتر بود ، گرچه باز هم  خام و نسنجیده بود . اما از دلمردگی خیابان ها و غبار تیره و خفه ای که روی در و دیوار خیابان ها نشسته بود ، درخشان تر بود . 
دو  
چند شبش را نخفته بودم . نمی توانستم بخوابم . سرفه ها امان نمی داد دکتر هم عوض کردم . مثل همیشه کورکورانه شربت و قرص تجویز می کردند . حاصل خوردن این قرص ها و آن شب نخوابی ها ، بیداری های توهم آلود بود . بیداری های بدون شفافیت . گلو سینه می سوخت و خواب در اعماق وجودم مانده بود تا لحظه ای مرا برباید . اما با این همه در اوج و هجمه ی شلوغی ها و آشفتگی های شهری که از دود و آلودگی به ستوه آمده بود ، گم می شد . من هم مثل این شهر  شده بود؛ پر از سرفه های خفه آور و سینه ای سوخته که از شدت و انبوه دود و گرد و غبار لحظه ای آرام و قرار نداشت و بی تاب تر می شد .
سه
برای دومین بار ابراهیم را در عصری غبار آلود در حاشیه ی انقلاب دیدم . پس از نشست پر از بحث دیدار اول . حسی به من گفت که نباید این قدر در این بحث ها حرف می زدم . اما آن بار برخلاف همیشه حرف زدم . در مصاف با حضراتی که با اتکا با ذوق و سلیقه شخصی و فردی  داد سخن می دادند . من نیز سخن گفتم . گرچه فقط و فقط ذوق و سلیقه فردی نبود و اگر می بود بیشتر از این می بود . با ابراهیم وارد دفتر انتشاراتی شدیم و دوباره حکایت سیگار که امانم را می گرفت و استکان های باریک چایی و صحبت هایی در باب حواشی ادبیات . با سینه ای سوخته و گلویی درد آلود باید سکوت و پوزخند های ابراهیم را دنبال می کردم و صحبت های دوست جوانی که با حرارت از ادبیات و حواشی اش می گفت و می گفت . این بار زودتر عذر تقصیر خواستم و خودمان را سپردیم به کوچه های خلوت ، نیمه تاریک و غبار آلود حاشیه ی انقلاب . خبرهایی بدی نقل کرد ابراهیم و من پر از حس غریبی شدم . خبرها از به انتها رسیدن جسمی آدم ها بود وقتی که در برابر شرایط سخت و طاقت فرسای زندگی و کار کم می آوریم . آن لحظه در عوض تمام آن سال هایی که بی خودی کم آورده بودم و نباید کم می آوردم . شیوه ی تازه ای برای کم نیاوردن برگزیدم . بنویسم . نوشتن را در نوشتن بیابم. ابراهیم تعبیر به مداومت در نوشتن کرد و گفتم شاید همین باشد . شاید به جای خودم بنویسم و به جای دیگرانی که می خواستند بنویسند و لی در مقابل شرایط سخت زندگی کم آورده اند برای نوشتن . علی رغم دود ، چرک ، سیاهی و چیزهایی که در سینه و گلو چند شب است که دست بردارد نیست این روزها و شب ها .

خاکسپاری

كوچه پس كوچه ها را  پشت سرگذاشت . به در  خانه كه رسيد اولين ستاره ها سوسوزنان در آسمان سرخ و سياه پيداشده بودند . وارد شد . دستانش را زير شير روشويي توي حياط پر آب كرد و به صورت خود زد . قطرات آب روي بيلرسوتش شتك زد . با گوشه ي آستين صورتش را خشك كرد . چشمش به باغچه ي  پر از  علف هاي هرز و بوته هاي خشك و آفتاب سوخته افتاد .گويي كه نفت در آن ريخته بودند .
وارد اتاق كه شد ، سپرتاس را به گوشه اي پرتاب  كرد . بيلرسوت را از تن در آورد . سمت يخچال رفت و در يخچال را گشود و هر چه دستش رسيد بيرون ريخت و خورد . همچنان كه ته مانده ي غذا را نشخوار می کرد  .كتابي كه سر تاقچه گذاشته بود ، باز كرد و چند صفحه اي را كه خوانده بود ورق زد تا به جايي كه علامت زده بود رسيد .كلمات ، نقطه ها وجمله  را دنبال كرد . بلنديِ الف ، خميدگيِ "ي" و تختيِ"ب" به نظرش آشنا بودند و اما نمي دانست چرا به دنبال هم رديف شده اند .نگاهش روي بدن سياه و پر انحناي حروف و كلمات مي سريد و سطر سطر به  پايين صحفه
مي رسيد و پايين پايين تر مي رفت .
چندين وچند ستاره باكورسوهاي رنگيني در آسمان تار سوسو مي زدند .توي باغچه وسط حياط گودال مي كَند. بيل را هر بار با قدرت بيشتري فرومي برد . ريشه هاي در هم تنيده ي گياهان و درختان را مي بريد . گودالي چهارگوشه آماده كرد. توي گودال دراز كشيد . اندازه ي خودش بود؛ نه سرشانه هايش را مي زد و نه كف پاهايش . راحت توي گودال جا مي شد . نفس عميقي كشيد و  بوي نم و ناي گياهان و درختان را درون سينه اش فرو داد . آسمان و ستاره هاي ريزش چه بلند و دور ازدسترس به نظر مي آمدند .گويي كه آسمان پر ستاره را تازه كشف كرده بود . نقاط بنفش ، صورتي و زرد درخشان در بستر نقره اي شفاف و تر و تميز به نظرش مي رسيدند .
نور سپيده صبح از لاي شيشه هاي پنجره چشمانش را آرام نگذاشت . هر چه پلك هايش را روي هم فشرد . سپيده ي صيح روي پلك هايش سنگيني مي كرد . كتاب را كه باز و دمر افتاده بود ، بلند كرد و در جاي هميشگي اش در تاقچه گذاشت .
يكي دومشت آب توي روشويي  داشت به صورتش مي زد كه نگاهش به باغچه افتاد . خاك باغچه زير و رو شده و تپه اي كوچك وسطش درست شده بود ؛ تپه  اندازه ي قبري بود كه گويي مرده اش را به تازگي دفن كرده بودند .   
  بازنويسي : آبان ماه 88

خلوت ظهرگاهی

انگشت اشاره اش را رو به من می گیرد و چند بار خم و راستش می کند . بیا . نزدیک تر که می شوم . همان انگشت را روی دهانش می گذارد .
-: هیس . سرت رو بذار روی دیوار . می شنوی ؟
با چشمانی گرد نگاهش می کنم .
صدای کمربند مَرده رو می شنوی ؟ صدای سگکش؟ شلوارش رو در اُورده . داره لخت می شه .
دیوار تبدار ِ ظهرهای داغ تابستانی است . گرمایش را توی لاله ی گوشم فرو می کند به همراهش صدای نامفهومی می شنوم . چیزی مثل حرف های درگوشی یا افتادن چیزهایی .
از وقتی که درست و حسابی از بابا کتک خورد و سر و صورتش زخمی شد . دیگر از ترس کتک ، جرأت توی کوچه رفتن را موقع ظهر پیدا نکرد . سرگرمی اش شد گوش چسباندن به دیوار همسایه ها . حالا دیگر دستش آمده که توی چه ساعتی صدای در و در آوردن کمربند می آید . با همین صداهایی که می شنید قصه هایی سرهم می کرد و با آب و تاب تعریف می کرد .
در را با بی حوصلگی پشت سرم می بندم . محکم به هم می خورد . کمربندم را شل می کنم .سگک ول می شود و می افتد زمین . از یخچال بطری آب خنک را بر می دارم و لاجرعه سر می کشم . آه بلندی از سر فروکش کردن عطش می کشم .
ملیحه با موهای آشفته و چشمان متورم ، روبروی سبز می شود : از برهوت برگشتی ؟ آروم تر بچه تازه خوابیده .
برمی گردم سگک را برمی دارم . روی خلاصی اش  برمی گردد و صدا می دهد . ملیحه  چشم غره می رود . می خندم . شاید قصه ی تازه ای بشود برای پسربچه تخسی  که گوش ایستاده پشت دیوارها . سرم را فرو می کنم توی بالش . صدای شلیک تفنگ های لیزری از بالکن همسایه می آید .